مرتضی در حدود پنج سال
سن داشت که خیلی به کتاب علاقمند بود و به کتابخانه پدرم میرفت و کتاب برمیداشت.
پدرم خیلی کتاب داشت و آنها را با سلیقه طبقهبندی کرده بود و اگر به هم میخورد،
ناراحت میشد. تا پدر از اتاق بیرون میرفت، مرتضی به سراغ کتابها میرفت و چون
اغلب کتابها بزرگ بودند و او زورش نمیرسید، روی زمین میافتادند. پدر عصبانی میشد
و میگفت: «جلو این بچه را بگیرید.»
مادرم میگفت: «خوب،
بچه به کتاب علاقه دارد. او را به مکتب بفرست.»
پدرم میگفت: «آخر سنش
اقتضا نمیکند.»
بالاخره او را به مکتب
فرستادند. صاحب مکتبخانه آقایی به نام شیخ علی قلی بود. مرتضی اشتیاق فراوانی به
درس داشت. مادرم میگفت: «تابستان بود. نیمههای ماه بود و هوا صاف و مهتابی. شب
بیدار شدم و دیدم مرتضی در بستر نیست. نگران شدم و فکر کردم شاید به دستشویی رفته
است، آنجا هم نبود. همه را بیدار کردم و همه جا را جستجو کردیم. اوایل صبح، دیدیم
یکی از کشاورزان روستا او را بغل کرده و به خانه میآورد. پرسیدیم کجا بودی؟ آن
مرد گفت من در کوچه میرفتم که دیدم این بچه پشت در مکتبخانه چمباتمه زده و سرش را
روی زانویش گذاشته و کتابش را در بغلش گرفته و خوابش برده است. پرسیدیم بچه! چرا
رفتی؟ گفت من بیدار شدم، دیدم هوا روشن است، فکر کردم صبح است و باید به مکتبخانه
بروم.»
آخوند آن مکتبخانه تا
نزدیکیهای انقلاب زنده بود. استاد هر وقت به فریمان میآمد، میفرستاد دنبال وی و
به او خیلی احترام میگذاشت و میگفت:«او
اولین کسی است که به من قرآن آموخته.»
برگرفته از کتاب یاد استاد / حسین
افتخاریان